اتفاقات رندوم



یه احساسی درونم رخنه کرده که دقیقا نمی‌تونم توصیفش کنم. یه احساس ج و خمیری، با رنگ سبز لجنی و ذراتی شن مانند درونش که صورتی چرکه. یه احساس کثیف و نچسب. دقیق‌تر بخوام بگم، احساس این که خودم کثیف و نچسب هستم. اونقدر نچسب که نچسب بودنم تجسم پیدا کرده و به شکل خمیری متعفن خودش رو نشون می‌ده. همچین حسی. احساس این که یه اشتباهی انجام دادم که دقیقا نمی‌دونم چیه. و غلیانی درونم دارم که باید این اشتباه رو درست کنم اما نمی‌دونم چطور.
دوستم دیروز رفت کانادا. من و گردآفرید از 11 سالگی همدیگه رو می‌شناختیم. تمام این سال‌ها که بچه‌ها تو مدرسه قهر می‌کردن، آشتی می‌کردن، اکیپ می‌زدن، تو ذهنشون گانگستر می‌شدن و علیه هم شورش می‌کردن؛ من و گردآفرید همیشه با هم بودیم و بعد از مدرسه هم با هم موندیم. اگه به خاطر اون نبود شاید من هیچ وقت وبلاگ درست نمی‌کردم، شاید من هیچ وقت رشته‌ی ریاضی نمی‌رفتم و خیلی شایدهای دیگه. همه چیز از تابستون قبل از اول راهنمایی شروع شد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

varzesh گلاره پارسیان آذین زند بهترین آهنگ های ایران دکتر منصوری درمان بواسیر نظرمن شورای دانش آموزی مدرسه ی ما دین پژوهی